#حدیث_صبح
▪️امام كاظم علیه السلام می فرمایند:
برای هر چیزی، دلیل و راهنمائیست و راهنمای شخص عاقل، تفكّر و اندیشهی اوست.
.
#حدیث_صبح
▪️امام كاظم علیه السلام می فرمایند:
برای هر چیزی، دلیل و راهنمائیست و راهنمای شخص عاقل، تفكّر و اندیشهی اوست.
.
📌#تلنگر_مهدوی
⁉️حرفای ناخودآگاهِ تهِ دلت چیه؟
🔸 هر کدوم از ما پشتِ درِ قلبمون یک درونی داریم که معطل مونده! یک دکتر بیهوشی تعریف میکرد: «اکثر آدما وقتی بیهوش میشن به هوش که میان حرفای ناخودآگاه میزنن…
🔸 یکی فحش میده، اون یکی داد و بیداد میکنه، یکی از قرضاش میگه… اما این وسط یک نفر بود که مرتّب شعر برای آقا امام زمان میخوند! تمامِ عواملِ اتاق عمل رو شگفت زده کرده بود. اصلا تو حالِ خودش نبود ولی حرفهای ناخودآگاهِ ته دلش رو میزد»
🔸 ما هم مدهوش بشیم از این حرفها میزنیم؟ مدهوشِ مرگ بشیم همین حرفها رو میزنیم؟ بشیم مثل اون بچه بسیجی که تو عملیات بیتالمقدس رو تانک پشت تیربار نشسته بود، گلوله که خورد وسط سینهاش، اولین کلمهای که گفت این بود: «علی!» دو مرتبه دیگهام اسم علی رو برد بعد گفت: «آخ سوختم!»
🔸 کاش اگه ضربهای به دلِ ما بخوره اولین کلمهای که میاد بیرون «یا مهدی» باشه… کاش تا ما رو از خواب بیدار میکنن بگیم آقا اومد؟ بگن: «آقا چیه؟! آقا کجا بود؟» بگیم: «هان ببخشید!! حواسم نبود…»
👌 آره حواست نبود ولی تو این «حواسم نبود»هات چه حرفهای قشنگی میزدی…
#تلنگر
#امام_زمان
#ایمان_به_غیب
#متوسطه_به_بالا
✨ #داستانک_انتخابات
داشتم میرفتم بیرون، پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: بابا فردا ورزش دارم آقامون گفته حتماً با کفش مناسب بریم. یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا. گفت: حال ندارم خودت بگیر دیگه.
خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی اختیار پرتش کرد یه گوشه و گفت: این چیه آخه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠
بعدش هم رفت توی اتاقش.
منم کفش رو از کارتن درآوردم. جفت کردم و گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه. فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش.
کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد.
✨ #انتخاب_مجلس_۱۴۰۲
#طلبگی_انتخاب_من_است!
فصل اول [قسمت چهارم]
یک ساعت گذشته بود، طاهره در ایستگاه میدان آزادی از مهسا خداحافظی کرد و به سمت محل کارش قدم برداشت، از زیر تابلو سفید، با حروف قرمز رنگ که نوشته شده بود شرکت «تبلیغاتی و چاپ نگار» عبور کرد. تا وارد راهرو شد نگاهش به میزِ گردی با پایه های کشیده و رومیزی ترمه افتاد که محصولات یلدایی شرکت را چیده بودند و تازه متوجه شد شب، شبِ یلدا است.
سرعتش را زیاد کرد و وارد اتاق ریاست شد و پشت میز مسئولِ دفتر مدیر نشست و شروع به هماهنگی برنامه های روزش شد… .
ساعت نزدیک پنج غروب بود، کلید را در قفل عمارت بزرگی در بالاشهر چرخاند از حوض مستطیل شکل بزرگ و درختانی که در خواب زمستانی بودند گذشت و وارد عمارتی با سنگبری ها و گچ برهای مجلل شد فضای خانه اما مثل درخت های حیاط سرد و یخ بود، از پله های چوبی نیم داره بالا رفت و مستقیم سراغ کابینت ها و یخچال آشپزخانه رفت.. و آجیل، پسته، تخمه، شیرنی، بادام ها، سیب و خلاصه هر چه خوردنی بود را داخل پلاستیک های که از روی میز برداشته بود ریخت…. با صدای داد و بیداد سکوتِ عمارت شکست:
-ببین وضع خونه رو مثلا شب یلداس، کجان بچه ها؟
-مگه من گفتم بچه هات برن؟ میخاستی ازدواج نکنی دوباره!
-عجبا! تو رو گرفتم جای خالی مادرشون رو پرکنی! پرنکردی که هیچ، همه رو پروندی!
ناگهان پلاستیکِ میوه ها از دست طاهره که بالای پله ها ایستاده بود دررفت، سیب ها و.. از پله های چوبی به پایین ریخت و جلو پای پدرِ طاهره از حرکت ایستادند…
سکوت دوباره همه جا را فرا گرفت طاهره آرام از پله ها پایین آمد و با گفتن سلام از آنها گذشت و بدون توجه به حرف ها و اصرار، عمارت را ترک کرد، انگار گوش هایش از این حرف ها پر بودند… .
نگاهی با ساعت تلفن همراهش انداخت و با گرفتن اسنپ سریع به سمت خانه رفت. وارد خانه شد هرچه صدا زد اما خبری نبود، مهسا، بهاره، حسنا…. ناگهان دخترها با فشفشه هایی که در دست داشتند از حمام بیرون پریدن و بلند گفتند یلدات مبارک…
پس از چیدن وسایل یلدا وسطِ هال کوچک، صدای سگ سفید کوچولو آمد، طاهره گفت:
-وا! مگه نیومده اینو ببره؟
مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد…
🍉
🙏 ادامه دارد
#حدیث_صبح
📣 امام علی علیه السلام:
دل هاى پاك بندگان، نظرگاه هاى خداوند سبحان است. پس هر كه دلش را پاك سازد خداوند به آن بنگرد
🔸غرر الحكم، ح ۶۷۷۷